سلام گل قشنگم دیشب خیلی اذیت کردی تو فکرم بود که صبح بیام و تو وبلاگت از دستت شکایت کنم میدونم عزیزم تو هم دست خودت نیست و این دل دردها ولت نمیکنن تو هم از روی درده که ناارومی ولی امروز وقتی با صدای تلفن از خواب بیدار شدم از خاله اکرم شنیدم که زندایی فرنوشم رفت پیش خدا(زندایی من )بنده خدا دو سال بود که مریض حال بود و یه جورایی دکترها مریضیش رو تشخیص نمیدادن دلم واسه دوتا دخترهاش میسوزه خودشم جوون بود بیچاره حالا بابایی و عمو محمود، دایی محسن و پدر جون یکساعتی میشه که حرکت کردن برن تهران که فردا مراسم خاکسپاریه منم بخاطر تو نرفتم چون هوا سرده و چهارشنبه رو هم روز الودگی هوا اعلام کردن خدا رحمتش کنه و به دایی جون و دوتا دخت...